شاید هیچکس فکرش را نمیکرد همان پسربچهای که کودکی خود را در دامداری کوچکی در اطراف تربتحیدریه گذرانده و بهطور مادرزادی ناشنواست، روزی عضو تیم ملی و قهرمان آسیا در رشته دوومیدانی باشد. علی همانموقع هم با دویدن غریبه نبود. او هرروز با پدرش گوسفندان را به چرا میبرد و همانجا از اینطرف دشت به آنطرف دشت میدوید و بازی میکرد.
علی یکساله بود که پدر و مادرش فهمیدند ناشنواست. البته این بیماری در خانواده آنها چندان هم غریب نیست. پدرش، عمویش و یک عمهاش هم ناشنوا هستند و به گفته پزشکان این ارث ناخوشایند در وجود علی هم ریشه دوانده است.
پسر بازیگوش روایت ما، اما آدم تسلیمشدن نیست. او با سختی قد کشیده و باوجود ناشنوایی، زندگی را دوست دارد؛ بههمیندلیل از هشتسالگی شروع کرد به درسخواندن و پساز سپریکردن دوران ابتدایی، برای تحصیل در هنرستان ویژه ناشنوایان حضرت فاطمهزهرا(س) به مشهد آمد. او کلی زحمت کشید تا دیپلمش را گرفت و حالا هم خودش را برای رفتن به دانشگاه و تحصیل در رشته تربیتبدنی آماده میکند.
علی علیزاده از همان زمان تحصیل در هنرستان، وقتی دید در تیم فوتبال مدرسه جایی برایش نیست، به پیشنهاد معلم ورزشش، دویدن را آغاز کرد و حالا دوسالی میشود که عضو تیم ملی دوومیدانی ایران است و کلی مدال استانی و کشوری و آسیایی دارد.
تعبیری که علی علیزاده، قهرمان ناشنوای محله میثاق، همیشه برای خودش به کار میبرد، این است: «من پذیرفتهام که قهرمان ناشنوا باقی بمانم.
کارهای خانه را به من محول میکردند
علی در یک خانواده کمجمعیت و آرام بزرگ شده. با اینکه بچهروستا است، تنها یک خواهر به نام فاطمه دارد. شاید بتولخانم و آقاغلامحسین از این موضوع هراس داشتند که بچههای دیگر آنها هم ناشنوا به دنیا بیایند؛ بههمیندلیل علیرغم خواسته پدر و مادرشان، به داشتن علی و فاطمه بسنده کردند و همه تلاششان را برای خوب بزرگشدن آنها گذاشتند.
اینها ترجمه حرفهای علی با بتولخانم است. هرچه نباشد او سالهاست که با دو ناشنوا زندگی میکند و همه حرکات دست و دهان آنها را میشناسد. البته خود علی هم لبخوانی بلد است و اگر سمعک داشته باشد، به اندازه پنجدرصد شنوایی دارد.
بتولخانم همان اول حرفهای علی چشمهایش خیس میشود. همانجایی که پسرش در شروع کلام، از پدر و مادرش تشکر میکند و میگوید: معتقدم که بهترین پدر و مادر را داشتهام و این را حالا که بزرگ شدهام، بیشتر میفهمم. بچه که بودم، مادرم به من کارهای خانه را محول میکرد تا انجام بدهم. نمیخواست حالا که ناشنوا هستم، گوشهگیر و منزوی بار بیایم. تازه یک وقتهایی فاطمه را صدا میکرد و میگفت «به علی نگاه کن! نه تو و نه پدرت نمیتوانید مثل او کار کنید.»
بتول خانم بین کلام علی میگوید: درست است که علی ناشنواست اما از پس کارهایش برمیآید. در لباسشستن و ظرفشستن هم به من کمک میکند. او آشپزی بلد است، گواهینامه رانندگی دارد و خیلی وقتها من و خواهرش را بیرون میبرد. خیلی تلاش کردیم که علی بهخاطر ناشنوابودن افسرده نشود. ما علیهای زیادی در مملکتمان داریم که روی استعدادهای آنها درست کار نشده است؛ بههمیندلیل بعضی افراد ناشنوا هیچوقت اعتمادبهنفس پیدا نمیکنند. آنها یا بیسواد میمانند یا صبح تا شب گوشه خانه کز میکنند و هیچ هنری ندارند.
انتظار دارند بهجای دویدن پرواز کنم!
تشویق علی به ورزش و تحصیل از همان کودکی در خانواده جریان داشته است؛ «خانوادهام هیچوقت از رکوردهایی که زدم، تعجب نکردند؛ چون ایمان داشتند که از عهده انجامش برمیآیم. آنها همیشه انتظار یک کار استثناییتر را از من دارند؛ مثلا توقع دارند من بهجای دویدن، پرواز کنم (با خنده). به من میگویند حالا مگر چهکار کردهای؟ این رکورد که برای تو چیزی نیست؛ در مسابقات بعدی باید بهتر باشی.»
وقتی علی در مسابقات استانی اول میشود، مادرش به او میگوید که «این رقابتها برای استعداد و توانایی تو کوچک است؛ دفعه بعدی در مسابقات کشوری باید قهرمان شوی.» همان هم میشود. علی سال بعدش در مسابقات کشوری که در قزوین برگزار شد، صاحب گردنآویز طلا میشود و این عنوان را در مسابقات کشوری تبریز و ارومیه و اصفهان و تهران هم تکرار میکند.
دونده قهرمان محله میثاق ادامه میدهد: یکی از رشتههای دوومیدانی که در آن حضور داشتم، دوی استقامت 12کیلومتر بود. بعد از این رقابت، کف پاهایم تاول زد و پوست پوست شد. مادرم همانجا، وقتی پوستهای کف پایم را با ناخنگیر میکند، گفت «حالا نوبت مسابقات قهرمانی آسیاست. تو باید عضو تیم ملی و نماینده کشورمان باشی.» باز هم همان شد و این مسیر قهرمانی همچنان ادامه دارد.
علی به گاو تکیه داد و خوابید!
بتولخانم از بچگی علی میگوید، پسر پرشروشوری که به قول خودشان از دیوار راست بالا میرفت و گاهی با کارهایش تن و بدن پدر و مادرش را میلرزاند. بتولخانم خاطرهای از زندگی در گاوداری برایمان تعریف میکند؛ «یک شب ساعت8، علی در گاوداری گم شد! هرچه با پدرش اینور و آنور را گشتیم، پیدایش نکردیم. یکیدو همسایه را خبر کردیم و همگی دنبالش گشتیم. بالاخره دم صبح بود که علی را بین گاوها پیدا کردیم. رفته بود به یکی از گاوها تکیه زده و همانجا خوابش برده بود. جالب این است که آن گاو هم تا دم صبح و وقت شیردوشی، از جایش تکان نخورده بود!»
تو لاغرمردنی هستی!
دونده ناشنوای محله میثاق هشتسالش که میشود، هوای درسخواندن به سرش میزند. او تا کلاس ششم را در شهرش، تربتحیدریه، درس میخواند و بعد از آن برای ادامه تحصیل در مقطع متوسطه به مشهد میآید و در هنرستان ویژه ناشنوایان حضرتزهرا(س) درسش را ادامه میدهد.
مسافت زیاد و شرایط خاص علی باعث میشود او در خوابگاه مدرسه اقامت داشته باشد و سالها دوری از خانواده را تحمل کند؛ فقط برای اینکه ادامه تحصیل برایش بسیار بااهمیت بودهاست. او الان دیپلم دارد، اما آیندهای روشن برای خودش ترسیم کرده است و قصد دارد از مهر امسال در مقطع کارشناسی رشته تربیتبدنی درسش را ادامه دهد.
علی میگوید: دبیرستان بودم که به رشته دوومیدانی علاقهمند شدم. اول فوتبال بازی میکردم و در دروازه میایستادم، اما بچهها زیاد من را به حساب نمیآوردند. میگفتند «تو لاغرمردنی هستی و راحت گل میخوری!» معلم ورزش یک روز من را کشید کنار و بهم گفت «تو هیکلت جان میدهد برای دوومیدانی، چون لاغر و ترکهای هستی و سرعتت زیاد است.» همین حرف آقامعلم زندگی من را زیرورو کرد. از همان روز رفتم دنبال ورزش دوومیدانی. اول در مسابقات مدارس مشهد مسابقه دادم، بعد به مسابقات استانی دعوت شدم و از سهسال پیش، پای ثابت مسابقات کشوری هستم و سه عنوان قهرمانی کشور را هم به دست آوردهام.
پرمدالترین ورزشکار مسابقات آسیایی
علی از سال گذشته عضو تیم ملی دوومیدانی ناشنوایان ایران است. او تاکنون یک بار در مسابقات جهانی روسیه شرکت کرده و مقام هشتم را به دست آورده است.
دونده جوان منطقه ما یک بار هم حضور در مسابقات آسیایی اربیل عراق را تجربه کرده که در آن ورزشکاران شنوا هم حضور داشتهاند و آنجا مدال برنز را به گردنش آویخته است، اما اوج درخشش علی به مسابقات آسیایی برمیگردد که مدتی پیش در تهران برگزار شد و او سه مدال برنز و یک مدال نقره در رشتههای مختلف به دست آورد و عنوان پرمدالترین ورزشکار این رقابتها را به خودش اختصاص داد.
علی در رشته 800متر، 3هزار متر و 4 در 400متر امدادی مدال برنز را به دست آورد و و در دوی 1500متر، مدال نقره را به خودش اختصاص داد.
بتولخانم و آقاغلامحسین از موفقیتهای پسرشان بسیار خشنود هستند. بتولخانم میگوید: ما زندگیمان را وقف علی کردهایم، چون لیاقتش را دارد. درست است که مسئولان به او توجهی ندارند، اما من و پدرش فرش زیر پایمان را میفروشیم تا او به آرزوهایش برسد.
اگر شغل داشتم، قهرمان جهان میشدم
علی با اینکه چند روز دیگر بیستوپنجسالگیاش تمام میشود، بیکار است. البته او همراه پدر و مادرش کشاورزی میکند، فصل زعفران که میشود، خانواده چهارنفره علیزاده سر زمین کشاورزی کارگری میکنند. پاککردن گل زعفران دیگر کاری است که آنها در انجامش تخصص دارند و اواخر مهر هرسال، یکماهی سرشان را گرم میکند. اما کشاورزی یک کار فصلی است و نمیتوان بهعنوان یک درآمد ثابت رویش حساب کرد. بزرگترین آرزوی علی این است که شغلی داشته باشد و میگوید: اگر برای خودم درآمدی داشته باشم، قول میدهم قهرمان جهان شوم.
علی میگوید: با اینکه همه تلاشم را کردم تا تواناییام را ثابت کنم، هیچجا به من شغل ندادند. خیلی به این در و آن در زدم اما هیچ فایدهای نداشته است. وقتی از شرکتها و ارگانها دلیلش را میپرسم که چرا درمیان این همه کارگر و نیرو جایی برای من نیست، میگویند که نیروی کار تحصیلکرده و متخصص زیاد است. پس من چه؟ زندگی فردی مثل من که ناشنوا هستم و دوست دارم برای خودم خانوادهای داشته باشم، چه میشود؟ آینده ورزشی من چطور پیش میرود؟ من تا کی میخواهم برای هزینه زندگی حرفهای و ورزشی از پدرم پول بگیرم؟ او خودش کارگر است و هزار نوع دلمشغولی و نگرانی دارد.
علی ادامه میدهد: اگر این سختی را به جان خریدم، بهخاطر این بود که به قهرمانی برسم و زندگی خودم و خانوادهام را تغییر دهم. من فکر میکردم با زدن رکورد بهعنوان یک فرد ناشنوا شرایطم عوض میشود، درحالیکه برای قهرمانی در مسابقات کشوری به من 3،2میلیون دادند و زندگی من طوری درمیان مشکلات پیش رفت که حتی توانایی پرداخت شهریه هنرستان را نداشتم و کم بود که رهایش کنم.
اول خدا، بعد کفشهایم و بعد خانوادهام
حکایت داستان علی بیشباهت به حکایت شخصیت «علی» در فیلم بچههای آسمان نیست؛ همانقدر قوی و محکم که دنبال آرزوهایش میدود و ناامید نمیشود.
علی علاقه بسیاری به کفشهایش دارد، همان کتانیهایی که جای رفقایش هستند و وقتی به پا میکند، همه تلاشش را به کار میگیرد تا بهترین باشد؛ «در راه رسیدن به موفقیت، اول از همه خدا حامی من بوده است، بعد هم رفقا (کفشها) و خانوادهام. رفیقم را قبل از خانوادهام میگویم؛ چون من و او همیشه با هم هستیم. او به من، نزدیکتر از همه است. هیچوقت تنهایم نگذاشته و زیر پایم را خالی نکرده است. تابهحال پنجرفیق داشته و همگی آنها را پیش خودم نگاه داشتهام. دلم میخواهد همیشه کنارم باشند.
رفتن به کربلا
علی یکیدوماه دیگر در مسابقات آسیایی مالزی شرکت میکند و بعدش هم نوبت حضور در المپیک ویژه ناشنوایان است. قهرمانی آرزوی هر ورزشکار است، اما علی یک آرزوی بزرگتر هم دارد و آن رفتن به کربلا و زیارت امامحسین(ع) است.
علی میگوید: بعد از قهرمانی در مسابقات آسیایی در دل خودم گفتم «یاحسین (ع)». بغضم گرفتهبود و گریه میکردم. امامحسین(ع)، کسی است که من هرشب با او حرف میزنم. واقعه کربلا و لحظات قبل از شهادت امامحسین(ع) تأثیر زیادی بر من دارد و عمیق درکش میکنم. همیشه به این فکر میکنم که چطور، یک انسان میتواند تا آخرین لحظه زندهماندنش، روحیه داشته باشد و حتی بعداز اینکه از این دنیا میرود، برای قرنها نامش ماندگار شود. روایت زندگی امامحسین(ع) هم به من انگیزه میدهد و هم روحیه.
نظر شما